پارسايي شاد (نگاهي به زندگي علي صفايي حايري)

على صفايى حايرى، انديشمند فرهيخته، عارف شيدا و نويسنده و شاعر بىآرام، سال 1330 در شهر قم به دنيا آمد و دوره کودکى و نوجوانى را در اين شهر سپرى نمود. وي، پس از آشنايى با ادبيات کودکان و دستيابى به ادبيات نوجوان در سطحى گسترده تر، در چهارده سالگى به تاريخ ادبيات ايران و ادبيات معاصر جهان روى آورد و با شاهکارهاى ادبى، در هر دوره آشنا شد و همزمان، به تحصيل ادبيات عرب، معارف و فقه اسلامى نزد پدر فرزانه و دانشمندش همت گمارد.
در هجده سالگى، نخستين کتابش را با عنوان «مسؤوليت و سازندگى» به نگارش درآورد که در واقع شالوده و ساختار تفکّرش، بر اين پايه استوار گشت. او در اين کتاب، تربيت و سازندگى را نخستين نياز انسان و زيربناى حرکت او برمى شمارد و در بخشي مي گويد:
«مرادم از تربيت، از آهن، ماشين ساختن است، و از بشر، «آدم» آفريدن! آدم، کسى است که بر تمام استعدادهايش مديريت و رهبرى دارد و به آنها جهت مىدهد. مرادم از انسان رشد يافته، موجودى است که از سطح «غريزه» بالا آمده و در حدّ «وظيفه» و «انتخاب» زندگى ميکند.»
صفايى، با نبوغ سرشارى که از پدرانش به ميراث برده بود (پدر و پدر بزرگش، هر دو از عالمان برجسته دينى بودند) در عنفوان جوانى به درجۀ اجتهاد در فقه نايل آمد. او به قرآن و نهج البلاغه، عاشقانه انس مى ورزيد و مبانى و روش هاى تربيت و سازندگى را در اين سرچشمه ها مى کاويد. بيش از 50 اثر مکتوبى که از وي در زمينه هاى دينى، تربيتى، نقد و شعر بر جاى مانده، از گستردگى و عمق مطالعات و تتبّعاتش حکايت مى کند.
در باور صفايى، در فضايي که انسان، هستى و نقش انسان مجهول است، ريشۀ عقيدهاى زنده نخواهد ماند و در اين کوير، اعتقادى سبز نخواهد شد و مسؤوليتى نخواهد روييد. انسان و مذهب، هر دو، از آزادى و تفکّر آغاز مىشوند و تا انسان، مجهول است، اسلام، معلوم نخواهد شد.
صفايى، در حالي که با ادبيات، هنر و فرهنگ معاصر جهان آشنا بود، پارسايى بود که شادىها، در چهره و نگاهش همواره موج مىزد و حزن و اندوهش را در اندرون دلش مىنهفت. همگان را به خلوت و تنهايىاش راه ميداد و خانه و سفرۀ اطعامش به روى ديگران گسترده و باز بود.
از چشمانش مهر و از زبانش ذکر و از دستانش خير پيوسته مىتراويد. او مردِ خدا و مردم بود و در کنار همۀ فعاليتهاي عبادي و اجتماعياش، به نقد فيلم و رمان ميپرداخت، شعر نو مي سرود و هر هفته به بازى فوتبال ميرفت.
شعر و کتاب و فقه و عرفان صفايى، برايش قلّه هايى نبودند که از جامعه و جهان پيرامونش، دامن برچيند و تنها، در خلوت عزلت و انزوا، به سير و سلوک و طىّ طريق بپردازد. او ميگفت:
«آنجا که آدم ها دارند مى پوسند و از درون پوک مىشوند، اگر به خلوتى و کنجى پناهنده شده باشى، اين ارزشى ندارد؛ حتّى در همان خلوتت، محاصره ميشوى و در خانه ات، از پاى مىافتى!»
دوستي دربارۀ خلق و خوي صفايي چنين مي نويسد: «چهرۀ شادمان او، نگاه با نفوذش، لبخند معنادارش و سخنان آرام بخش و دلنشين او، لحظه اي از يادم نميرود. هميشه همه را توصيه مي کرد که با پاي صبر و شکر، فرد پيروز ميدان باشيد.»
همواره به تربيت و سازندگى نيروهاى کارآمد مىپرداخت و اگر در دورترين منطقه کشور، زمينه تربيتى مى يافت، رنج سفر را بر خويش هموار مىساخت و به سوى آن مىشتافت؛ بويژه براى جوانان، بيشترين ارج و برترين ارزش را قايل بود. همين بود که پيرامونش نيز از حضور و همراهى جوانان، هيچ گاه خالى نشد.
درِ خانهاش و آغوش مهربانش، چه روز و چه شب، همواره به روى همگان باز بود. بسيار اتّفاق ميافتاد که در نيمه هاى شب (که تاريکى و خواب و سکوت بر سر شهر و ساکنان آن سايه ميافکند) پذيراى جوانان محروم و بى پناه مى گشت.
دوستى، از او اين چنين ياد مى کند: «تنوع غريبى در ميان معاشران او بود. از کاسب تا فيلمساز، از نويسنده و شاعر تا راننده و پسر فرارى همسايه! هر يک به فراخور نيازهايشان بر سر سفرۀ اخلاق او مى نشستند و از محبّت و صفا و سخنش، بهره بر مىگرفتند. دست بخشندهاش، هرگز از سخاوت باز نمىايستاد و تا آخرين روزهاى عمرش، به طور دايم به استقراض و رفع نيازهاى مالى ديگران مى پرداخت و خود را نه تنها در حدّ امکانات موجود، بلکه به اندازه اعتبار و امکان استقراض، مسؤول مى دانست!»
کساني بودند که همۀ درها به رويشان بسته بود و در هفت آسمان يک ستاره هم نداشتند، اما درِخانۀ صفايي هميشه به روي آنها باز بود. پذيرايي از آنها را خود به عهده داشت و آن را براي خود، تکليفي ميدانست.
يکى از دوستان پرسيده بود: راز موفقيتهاى خود را در چه چيزهايى ميدانيد؟ پاسخ داد: «اول: کمک و خدمت به پدر و مادر! ( و جداً در دورانى که مادر پير خود را نگه ميداشت يا در مراسم ختم پدرشان شاهد اين امر بوديم. وي طورى اهتمام ميکرد و عهدهدار بود که خيال ميکردى همه مسؤوليتها با اوست) دوم: براى علم خود فضيلتى قايل نشدهام ( و راستى با هرکس چه باسواد، و چه بيسواد، چنان صحبت ميکرد که مخاطب خيال ميکرد او را مشرف به موضوع ميداند و خودش فقط راهنماست و نه بيشتر). سوم: با خود عهد کردهام که مراجعان (بويژه جوانان) را تحمل کنم ( و چه خوب در هدايت و معرفت دستگيرى ميکرد. او در تغذيه دل و روح کار ميکرد و بعد در عمل ارشاد مينمود. اگر به ازدواج رهنمود ميداد، تا گرفتن وام و واسطه شدن براي ازدواج و سپس بعد از آن براى حل اختلافات و تربيت بچهها، کار را ادامه ميداد. او براستى يادآور اين حديث پيامبر (ص) بود که: خداوند رحمت کند کسى را که وقتى کارى انجام داد، محکم کارى کند).
استاد صفايي، در يکي از خاطراتش که در کتاب «مسؤوليت و سازندگي» چاپ شده است، ميگويد: «يک روز عصر از خيابان خلوتي ميگذشتم. در کنار پياده رو، جوان شوريده و خسته اي را ديدم که با خودش حرف مي زد. نزديکش شدم؛ با خدا دعوا داشت و او را محکوم ميکرد و اعدام مي نمود. وقتي چشمش به من افتاد، خيال کرد که خدا مدافعي پيدا کرده است. اين بود که ايستاد و نالههايش را کرد. منتظر بود که چيزي بگويم، اما حرفي نزدم. پرسيد: چرا حرفي نمي زني؟
گفتم: من درد تو را حس مي کنم. آن گاه برايش داستاني از زندگي خودم را شرح دادم. بيچاره براي من به گريه افتاد و با گريهاش آرامشي گرفت. برايش توضيح دادم که من با اين همه رنج از پا نيفتادم که قويتر شدم. من از اين دردها درهايي گرفتم. من وابستۀ ديگران بودم؛ اما با اين نامرديها از آنها بريدم و با خودم گفتم که اصلاً چرا من توقع راحتي و مردانگي داشته باشم، و همين که توقعم عوض شد، راحت شدم.
هنگامي که ضربهها شديدتر شدند، به اين فکر افتادم که: چرا خدا اين قدر مرا مي سوزاند؟ آيا دشمن من است؟ آخر مگر مرا شيطان آفريده؟ مگر کسي او را مجبور کرده بود؟! اگر مرا دوست نداشت و نميخواست که مرا نميآفريد؟ ببينم اصلاً محبت را چه کسي آفريد؟ شور عشق را چه کسي جز او در دلها ريخت؟ پس چگونه مي توانم به او فرياد بزنم که جلّادها از تو نرم ترند؟!
در برابر هر کدام از اين سؤالها، جوان آتش ميگرفت که چگونه از دوست بريده و در برابر محبتهايي که او داشته و ضربههايي که او زده و بت هايي که او شکسته، به جاي تشکر، فرياد راه انداخته و خود را باخته است.
آن گاه به او گفتم: من نمي گويم رنج را تحمل کن و با درد بساز، بلکه مي گويم اين رنجها را تحليل کن که از کجا برخاسته اند؛ آيا خودت آنها را به وجود آوردهاي؟ پس رها کن. آيا ديگران آنها را برايت ساخته اند؟ پس خراب کن، و اگر از اين هر دو نيست، پس بکوش که بهرهاش را بگيري و درسش را بخواني.
آن وقت گفتم: من هنگامي که خودم عامل بدبختي ام نباشم، باکم نيست که در کجا هستم؛ چون در هر کلاسي درسي است و با هر پايي مي توان راه رفت.
- هفته نامه پیک سنجش