«راز موفقیت شما چه بوده است ؟»
«راز موفقیت شما چه بوده است؟»
او در پاسخ گفت:
زادگاه من انگلستان است. در خانوادهای فقیر به دنیا آمدم و چون خود را به معنای واقعی فقیر میدیدم، هیچ راهی به جز گدایی کردن نمیشناختم.
روزی به طرف یک مرد متشخص رفتم و مثل همیشه قیافهای مظلوم و رقّتبار به خود گرفتم و از او درخواست پول کردم.
وی نگاهی به سراپای من انداخت و گفت: به جای گدایی کردن، بیا با هم معاملهای کنیم. پرسیدم: چه معاملهای؟!
گفت: ساده است؛ یک بند انگشت تو را به ده پوند میخرم.
گفتم: عجب حرفی میزنید آقا! یک بند انگشتم را به ده پوند بفروشم؟!
– بیست پوند چطور است؟
– شوخی میکنید؟!
– بر عکس، کاملاً جدی میگویم.
– جناب! من گدا هستم، اما احمق نیستم.
او همچنان قیمت را بالا میبرد تا به هزار پوند رسید.
گفتم: اگر ده هزار پوند هم بدهید، من به این معامله احمقانه راضی نخواهم شد.
گفت: اگر یک بند انگشت تو بیش از ده هزار پوند میارزد، پس قیمت قلب تو چقدر است؟ در مورد قیمت چشم، گوش، مغز و پای خود چه میگویی؟ لابد همهی وجودت را به چند میلیارد پوند هم نخواهی فروخت؟
گفتم : بله، درست فهمیدهاید.
گفتم : بله، درست فهمیدهاید.
گفت: عجیب است که تو یک ثروتمند حسابی هستی، اما داری گدایی میکنی! از خودت خجالت نمیکشی؟!
گفته او همچون پتکی بود که بر ذهن خوابآلود من فرود آمد. ناگهان بیدار شدم و گویی از نو به دنیا آمدهام؛ اما این بار مرد ثروتمندی بودم که ثروت خود را از معجزه تولد به دست آورده بود.
گفته او همچون پتکی بود که بر ذهن خوابآلود من فرود آمد. ناگهان بیدار شدم و گویی از نو به دنیا آمدهام؛ اما این بار مرد ثروتمندی بودم که ثروت خود را از معجزه تولد به دست آورده بود.
از همان لحظه، گدایی کردن را کنار گذاشتم و تصمیم گرفتم که زندگی تازهای را آغاز کنم.
* هفته نامه پیک سنجش