به جاي مقدمه
باد با پريشاني وارد مدرسه دخترانه شد و به دفتر مدير رفت و گفت: «ببخشيد خانم مدير! ميخواستم در اين مدرسه ثبت نام کنم و درس بخوانم.»
خانم مدير با سنگيني و وقار گفت: «مقررات مدرسه اجازه نميدهد که شما را به عنوان شاگرد قبول کنيم.»
باد غمگين شد و از دفتر بيرون آمد؛ حياط مدرسه را ترک نکرده بود که دختر کوچکي به نام ليلا او را نگاه داشت و پرسيد: «چرا ميخواهي به مدرسه بيايي؟»
بادگفت: «دلم ميخواهد باسواد شوم و خواندن و نوشتن را ياد بگيرم.»
ليلا گفت: «تو بادي؛ چه احتياجي به خواندن و نوشتن داري؟»
بادگفت: «دلم مي خواهد که بتوانم اسمم را روي درياها و رودها بنويسم.»
ليلا خنديد و با خوشحالي گفت: «تو ميتواني از همين حالا شاگرد من شوي؛ من هم معلم تو خواهم شد.»
باد ياد گرفت که اسم خود را بنويسد، اما بعد خاطره معلمش را فراموش کرد؛ ولي ليلا هيچ گاه اولين شاگردش را از ياد نبرد.
زنگ اوّل
« همکاران محترم! خسته نباشيد؛ کلاسا حاضره.»
با شنيدن اين جمله تکراري، که برخلاف ظاهرش که بار معنايي مثبتي را در بردارد، ولي تاثيري منفي را در انسان ايجاد ميکند، راهي کلاس شدم.
در اين فکر بودم که کسي نيست به اين معاونان محترم بگويد که صبحِ اوّلِ وقتِ روزِ اوّل کاريِ هفته «خسته نباشيد» چه معنايي دارد؟!
لازم به ذکر است که مدرسه ما در کنار حياط يک مدرسه ابتدايي بنا شده است؛ يعني متاسفانه از يک طرف با يک مدرسه ابتدايي همسايه هستيم و از طرف ديگر، يک رديف از کلاسهاي اين مدرسه جنب خيابان دوطرفه و پرتردّدي قرار دارد. وارد کلاسي شدم که به مدرسه ابتدايي مُشرف است. بعد از حضور و غياب، چند نفر را براي پرسش کلاسي صدازدم. هنوز سؤال اوّل را از نفر دوم نپرسيده بودم که صداي بلندگوي مدرسه ابتدايي که در اين ساعت برنامه صبحگاه دارند ، بلند شد .دوباره اعصاب من خُرد ميشود؛ آخر به اين صداها و سرودهاي تکراري آنها حسّاس شدهام. به شاگردان کلاسم گفتم: «تو را به خدا هرچقدر ميتوانيد
سر و صدا کنيد تا من صداي مدرسه مجاور را نشنوم!» دو نفر از دانشآموزان با خنده از کنار پنجره برخاستند تا پنجرهها را ببندند و جالبتر آنکه يکي از آنها پردههاي کلاس را هم کشيد و با اين کارش همه را به خنده واداشت. سراغ نفر سوم رفتم و از او پرسيدم: «ضحّاک در شاهنامه مظهر چيست؟» و در جواب شنيدم: «يک و يک و يک / يـه دختر نازنين / دو و دو و دو /…….» اين، سرودهاي مدرسه
محترم همسايه است که به گوش جان من و شاگردانم مينشست !! همچنان به پرسش ادامه دادم و اجازه نمي دادم که سر و صداي مدرسه مجاور و برنامه صبحگاه و وسطِ روزگاه آنان، وقت کمِ دوساعت در عرضِ يک هفته درس ادبيّاتِ يک واحدي را دقيقهاي هم بگيرد
.
دانشآموز ديگري را که از نظر درسي تقريباً ضعيف بود، صدا زدم تا او را محک بزنم. در دل گفتم شايد معجزهاي رخ داده و با آن همه لطايفالحيلي که براي تدريس به کار بردهام، تکاني خورده باشد و
و کلمهاي بر زبان جاري کند که ما را شاد و اعتماد به نفس معلّميمان را
تقويت کند!!
از او پرسيدم:«چه کسي زمينه لازم را براي قيام فريدون آماده کرد؟» من هم مثل شما گوش خود را منتظر شنيدن کلمه «کاوه» کردهام. ظاهراً دانشآموز جواب اين سؤال را بلد نبود و مدام اين پا و آن پا ميکرد و نگاهي به چپ و راست ميانداخت تا بتواند تلگراف دوستانش را بگيرد! بالاخره با صداي بلندي جواب داد: «خانم! همون کـاوه ديگه!!!» و خنده بچهها بود که کلاس را منفجرکرد
….
زنگ تفريح تا آمدم خودم را از بين بچهها و شلوغي راهرو طبقه سوم به دفتر دبيران برسانم، صداي زنگ کلاس را شنيدم. وارد دفتر شدم و به اميد خوردن يک ليوان چاي داغ، سراغ سيني چاي رفتم، اما مثل بيشتر اوقات، تمام ليوانهاي چاي خالي بود! نااميد و خسته روي صندلي رها شدم به اميد اينکه چند دقيقهاي استراحت کنم؛ اما زهي خيال باطل؛ چون هنوز جابجا نشده بودم که دوباره جمله تکراري و خستهکننده «خانمها! خسته نباشيد؛ کلاسا حاضره.»را شنيدم. زير لب با خود غرولندي کردم که معلّم هر چقدر هم سواد داشته باشد، اگر چايي نخورده باشد، کارآيي لازم را در کلاس ندارد!!!
زنگ دوم
زنگ دوم راهي کلاسي شدم که جنب خيابان قرار داشت. طبق معمول ابتدا با يک پرسش کلاسي شروع کردم. هنوز اولين جمله دانش آموز به گوشم نرسيده بود که متوجّه شدم يک موتورسوار با سر و صداي زياد از خيابان عبور ميکند و من فقط لبهاي دانشآموز را ميديدم که به هم ميخورد و چيزي نميشنيدم. از او خواستم تا جوابش را تکرار کند. ناگهان صداي کاميوني به گوش رسيد که از دور ميآمد. با نگراني گفتم: «تا کاميون نيامده، سريع جواب بده!» در عوض پاسخ، خنده او فضاي کلاس را برداشت و سپس صداي چرخهاي کاميون پنجرهها را به لرزه انداخت .
طبق برنامه، در اين زنگ بايد از بچهها آزمون تستي ميگرفتم. معمولاً براي زمان گرفتن از تلفن همراه
استفاده ميکنم تا هم زمان آزمون را دقيق گرفته باشم و هم اينکه اگر غرق افکار خودم شدم با آهنگ گوشي متوجّه شوم. آن روز فراموش کرده بودم که گوشي را با خود به کلاس ببرم. به شاگردانم گفتم: «بچهها ! ميدانم که براي شما آوردن تلفن همراه قدغن است، ولي آيا کسي امروز با خود گوشي آورده
است؟!» همگي با صداي بلندي گفتند: « نه خانم، ما از اين کارا نميکنيم!»
-:«شوخي نکنين بچهها ! من به دفتر نميگم که شما گوشي آوردين! لطفاً يک نفر گوشياش را تنظيم کند.» يکي از بچهها از انتهاي کلاس گفت: «واقعاً به معاونا نميگين؟!»
– :« نه نميگم.»
– : «پس من با گوشي خودم زمان ميگيرم.» کمي با گوشياش ورميرود، ولي ظاهراً گوشياش آن قدر قديمي بود که برنامه مورد نظر را نداشت.
ديگري گفت: «خانم! ما هم گوشي داريم» و يک گوشي به اندازه تخته سياه از کيفش در آورد! اما گوشي او آنقدر پيشرفته بود که نميتوانست اين برنامه را در آن پيدا کند. سومي گفت: «خانم! من خودم زمان ميگيرم.» گفتم: «باشه؛ گوشيات را تنظيم کن.» شاگردان مشغول تست زدن شدند و خودم همانند يکي از صاحبدلان، سر به جيب مراقبت فرو بردم و در بحر مکاشفت مستغرق شدم که ناگهان با صداي «قـوقـولـي قـوقـو»ي بلندي از جاپريدم! کنجکاوانه به اطراف کلاس نگاه کردم تا ببينم اين صداي خروس از کجاست. همه شاگردان ميخنديدند. تازه متوجّه ماجرا شدم و ديدم شاگردي که با گوشياش زمان تست را گرفته بود گفت: «خانم! ببخشين. گوشي من به طور تصادفي خودش يه آهنگ انتخاب ميکنه!»
زنگ سوم
به شاگردان زنگ سوم گفته بودم که کمي زودتر از ساعت هميشگي سر کلاس حاضر شوند تا بتوانيم از فرصت، بيشتر استفاده کنيم. حدود چهل دقيقه از کلاس گذشته بود. با وسواس فراوان و با همه وجود، سرگرم پيداکردن آخرين آرايههاي ريزه ميزه و نکتههاي دستوري بلا، که خود را در گوشه و کنار کتاب پنهان ميکنند، بودم تا آنها را به عنوان ته ديگِ درس به خوردِ شاگردان بدهم که نگاهم به شاگردي افتاد که سرش را روي ميز گذاشته بود. از بغل دستياش پرسيدم: «فلاني! چرا دوستت سرش را روي ميز گذاشته؟» او گفت:
«خانم! حالش بد بـود.» با خنده پرسيدم: «بد بود؟! يعني الان مُرده و ما ميتوانيم برايش فاتحهاي قرايت کنيم؟!» بچههاي کلاس همگي خنديدند؛ ولي شاگردِ کذا همچنان سرش را روي ميز چسبانده بود و هيچ تکاني نخورد. متوجّه شدم که واقعاً درخواب نازي فرورفته است. شايد هم حق داشت؛ آخر همه اضطرابِ اتمام کتاب و امتحان و کنکور براي معلّم است و اصلاً به شاگردان هيچ دخلي ندارد! پس واقعاً حق داشت که بخوابد! با اين استدلال منطقي که خودم به تازگي به آن دست يافتهام!! خيلي صادقانه و به طور جدّي به ديگر شاگردان گفتم: «بچهها ! آرامتر باشين. حالا که خوابيده، بذارين بخوابه!» شاگردان فکر کردند که من شوخي ميکنم و با صداي بلندي خنديدند. با صداي خنده بچهها شاگردي که خواب بود، سرش را از روي ميز بلند کرد و با چشمهاي خوابآلود و سرخ شده و مقنعه نامرتّب، اطراف خود را نگاه کرد. تا نگاهش به من افتاد، گفت: «سلام خانم !!!!» و دوباره انفجار کلاس از خنده….
زنگ چهارم
در اين زنگ، کلاسي داشتم که شاگردان بسيار بيشور و حالي داشت، و اگر گاهي دست و پايشان را تکان نميدادند، پيش خودم فکر ميکردم همگي مجسّمههايي هستند که براي نمايش روي نيمکت گذاشتهاند! هر ترفندي به کار ميبردم تا آنها را به تکاپو درآورم، با شکست مواجه ميشدم: گاهي از شيوه تشويق، گاه از حربة تهديد و گاه از زبان نصيحت استفاده ميکردم؛ ولي هيچ کدام فايدهاي نداشت.
يکبار براي همين منظور به آنها گفتم: «بچهها ! اگر همراهي کنيد و تا زماني که زنگ کلاس نخورده است، فلان درس را تمام کنيم، يک نمره به نمره مستمر همهتان اضافه ميکنم.» بچههاي کلاسهاي ديگر را با اين شيوه امتحان کرده بودم؛ آن چنان به خاطر يک نمره به وجد ميآمدند و تلاش ميکردند که پيش خودم فکر ميکردم واقعاً يک نمره مستمر، چند کالري انرژي دارد؟! امّا با تعجّب ديدم که اين ترفند هم روي اين شاگردان کارگر نيفتاد و هيچ واکنشي از خود نشان ندادند.
من هم نسبت به آنها بيخيال شده بودم. امروز سر کلاس مشغول تدريس شدم. به شاگردان گفتم: «بچهها ! به من يادآوري کنين يک جملهاي را بهتون بگم؛ البته به شرط اينکه تا زنگ نخورده است، درس تمام شود.» راستش را بخواهيد، ميخواستم در پايان کلاس فقط از آنها تشکر کنم و بگويم دستشان درد نکند که همکاري کردند و درس تمام شد؛ فقط همين! و هيچگاه نيّت سرِکارگذاشتن شاگردي را نداشتهام.
اين جملات هم بدون هيچ نقشه قبلي بر زبان من جاري شد، ولي نميدانم اين بچهها از جمله من چه برداشتي کرده بودند که ناگهان ديدم آن شاگردان بيحس و حال همگي فرياد زدند: «خانم! چي؟ چي ميخواين بگين؟
همين الآن بگين.» با خنده گفتم :«نه، بچهها الآن نميشه، بايد درس تموم بشه. الآن جاش نيست که بگم.» هر چقدر ميگفتم درس را ادامه دهيم، ميگفتند: «نه، خانم! بايد بگوييد.» حالا ديگر واقعاً از خنده داشتم روده بُر ميشدم؛ چون حرفي براي گفتن نداشتم. بالاخره راضي شدند درس را سريع بخوانند و به دوستان خود سفارش ميکردند که همگي ساکت باشند و هرکس ميتواند تندتر بخواند تا ببينيم خانم چي ميخواسته است بگويد. خلاصه سرتان را به درد نياورم، همان بچههايي که مرا به ياد هنرمندان تنديسگر ميانداختتند، تندتند از روي درس خواندند و من تندتند نکته گفتم و بچهها تندتند نکته نوشتند که ناگهان زنگ خورد و نيم صفحه از درس ماند. خيلي خوشحال شدم که درس تمام نشد؛ چون اگر ميخواستم به آنها بگويم قصدم فقط يک تشکر خشک و خالي بود، خيلي حالگيري بود.
شاگردان اصرار ميکردند که: «خانم! الان بگوييد حرفتان چي بود.» من در حالي که نميتوانستم جلوي خنده خودم را بگيرم گفتم: «نه، شرط را باختيد و هنوز درس تمام نشده است.» آنها ميگفتند:
«تا نگين، اجازه نميدهيم که از کلاس خارج شويد.» و چند نفرشان جلوي درِ کلاس را گرفته بودند و نميگذاشتند که از کلاس بيرون بروم. با مشقّت زياد از بين آنها عبور کردم. ديدم که چند نفر ديگر جلوي درِ آسانسور را گرفتهاند و اصرار دارند که لااقل به ما بگوييد.
خلاصه هر طور بود از طريق راه پلّه خودم را به طبقه اوّل رساندم. هنوز در دفتر جابجا نشده بودم که مشاور مدرسه به سويم آمد و با نگراني گفت: «خانم! چي ميخواستي به بچهها بگي که همگيشان ريختن سر من تا ماجرا را از من بپرسن؟» آن روز از خنده دل دردي گرفتم که نگو!!…
*هفته نامه پیک سنجش