سخت کوشان: زندگي طاهره جوان: او “توانستن” را زندگي کرد

مادرم بيشتر از هفده سال نداشت که از دنيا رفت و من و برادرم بيمادر شديم. پدرم بعد از مادرم با زني ازدواج کرد که قبلاً با مرد ديگري ازدواج کرده بود و چون بچهدار نميشد، جدا شده بود. اين خانم گفت هم دختر دارم و هم پسر و با هم زندگي ميکنيم؛ اما از آنجايي که خواست خدا چيز ديگري بود، اين خانم در خانه پدرم ده فرزند به دنيا آورد و من در بين اين بچهها گم شدم !
آن زمان امکانات مثل الان نبود و ما بچهها هم بايد کار ميکرديم. خانواده ما يک خانواده پرجمعيت بود و پدر بزرگ و مادر بزرگمان هم با ما زندگي ميکردند. دو اتاق تو در تو بود و اين همه آدم. کار هر روزۀ من اين بود که بايد نان ميخريدم، چايي دم ميکردم و بعد به مدرسه ميرفتم.
يک روز نانوايي شلوغ بود و من داشت ديرم ميشد. وقتي به خانه آمدم ، عجله کردم و قبل از پر کردن کتري، گاز را باز گذاشتم و وقتي به آشپزخانه که يک زيرزمين کاهگلي بود، بازگشتم، متوجه شدم که بوي گاز ميآيد. عقلم رسيد که کبريت نزنم، اما تا آمدم برق را روشن کنم تا بتوانم پنجره را باز کنم، آشپزخانه منفجر شد و يک موقع به خودم آمدم و ديدم دارم ميسوزم. کتري آن روز دسته نداشت و من آن را بغل کرده و از پلهها پايين برده بودم؛ بنابراين، جلوي لباسم خيس بود، وگرنه در آنجا قلب و ريههايم هم ميسوخت. وقتي همه جا آتش گرفت، آن قدر هول شدم که به جاي آنکه پلهها را برگردم و بالا بيايم، داخل آشپزخانه دويدم؛ به اين ترتيب، تا مرا پيدا کنند، خيلي سوختم.
سه سال در بيمارستان بودم. در دو سال اول نتوانستم از تخت پايين بيايم. از شدت درد پاهايم را توي شکمم جمع کرده بودم و پايم همان جا چسبيده بود. نميتوانستند پانسمانم کنند. يک کرسي گذاشته بودند و يک ملافه سفيد روي آن انداخته بودند و من زير آن بودم. بالش زير سرم را هم نميتوانستند کنار بکشند؛ چون وقتي آن را برميداشتند، سرم به سمت عقب ميرفت و من از درد هوار ميکشيدم؛ بنابراين، چانهام به گردنم چسبيده و لبم هم برگشته بود و همين طور چشمانم حالت بدي پيدا کرده بود.
لثهام نيز سوخته بود و دندانهايم ريخته بودند. بعد از دو سال، در اولين عملي که روي من انجام شد و پاهايم را باز کردند، خواستم خود را در آينه ببينم. تا آن موقع خودم را نديده بودم، و وقتي جلوي آينه رفتم، باور نکردم آن کس که ميبينم، خودم هستم. موجودي ديدم که معلوم نبود چه بود و خيلي از آن ترسيدم؛ اما وقتي خودم را تکان دادم و ديدم او هم تکان ميخورد، فهميدم آن موجود خودم هستم. بلافاصله بيهوش شدم و افتادم. موقع افتادن سرم به جايي خورد و شکست. خيلي نااميد و ناراحت شدم و تصميم گرفتم که ديگر زنده نباشم. ناهار نخوردم و شام هم نخوردم. فکر ميکردم اگر سه يا چهار وعده غذا نخورم، ميميرم؛ بنابراين، ناهار نخوردم و شام هم نخوردم و عوض آن فقط غصه خوردم. تصميمم براي مردن، قطعي بود. نزديک صبح داشتم از پنجره بيرون را نگاه ميکردم. سياهي کم کم ميرفت و نور جاي آن را ميگرفت.
يک درخت بسيار زيبا هم جلوي پنجره اتاقم در بيمارستان سوانح سوختگي بود و نسيم ملايمي برگهايش را تکان ميداد. با خودم فکر کردم که همين يک ربع پيش همه جا تاريک بود، اما الان روشن شده و برگها به اين زيبايي تکان ميخورند؛ چرا من بايد خودم را بکشم؟! فرض ميکنم همين طوري به دنيا آمدم. وقتي خدا هست، شبانه روز هست، اين همه آدم هستند، چرا من بايد اينقدر نااميد باشم؟! يک نور اميد، دلم را روشن کرد و تصميم گرفتم که زنده باشم، زندگي کنم و به درد بخورم.
هنوز وقت صبحانه نشده بود و همه خواب بودند. زنگ زدم، گفتم: خانم! من صبحانه ميخواهم!
از سن دوازده تا سيزده سالگي، بيست و چهار بار عمل کردم. در سن پانزده تا شانزده سالگي هم، با آقايي که خودش هم هفتاد و پنج درصد سوختگي داشت، ازدواج کردم.
ماجراي ازدواجم هم جالب است. مددکارهاي بيمارستان، در سه سالي که در بيمارستان بودم، با زندگي من آشنا شده بودند و ميدانستند که مادر ندارم و درس نخواندهام و هيچ کاري هم بلد نيستم، و خلاصه آنکه آيندۀ نامشخصي دارم؛ بنابراين، با پدرم صحبت کردند و گفتند او بايد هنر ياد بگيرد. پدرم موافقت نميکرد، اما آنها گفتند اگر قبول نکنيد، او را از شما ميگيريم و به بهزيستي ميسپاريم؛ بناچار پدرم قبول کرد و من به کارگاهي در جادۀ شهرري رفتم. در آن کارگاه، تعميرات راديو و تلويزيون، ساعتسازي، عکاسي، نقاشي و طراحي، جوشکاري، خياطي و سوادآموزي را آموزش ميدادند. من در تمام رشتههاي آن کارگاه ثبتنام کردم. در آن کارگاه، همه خانمها و آقايان معلول بودند، اما در بين آنها آقايي بود که سوخته بود؛ به همين خاطر، توجهم به ايشان جلب شد. مرا به کلاسي بردند که اين آقا هم بود، اما او کلاس اول را ميخواند و من چهارم را. اين جوان همان بود که بعد همسرم شد. همان روز اول که به آن کارگاه رفتم، با او آشنا شدم و خانواده وي هم يک روز بعد به خواستگاري من آمدند. بلافاصله هم جواب مثبت دادم؛ چون ميخواستم زندگي کنم. ميخواستم کاري کنم که با مردم باشم. به خودم قول داده بودم کاري کنم که تنها نباشم.
روزهاي سختي داشتيم. درآمد نداشتيم، بايد کرايه خانه ميداديم، پول دارو ميداديم و همينطور بايد زندگيمان را اداره ميکرديم. سه ماه آموزش ما تمام شد. من آنجا همه چيز ياد گرفته بودم و تا کلاس چهارم هم سواد داشتم. به همسرم گفتم: بيا خياطي ياد بگير، گفت: نه، خياطي کار زنهاست! من هم گفتم: پس من جوشکاري ياد ميگيرم! در کنار خياطي، جوشکاري ياد گرفتم و طراحي و نقاشي را نيز آموختم. در کنار همه اينها در کلاس تعميرات راديو و تلويزيون، لحيم کاري ميکردم. خلاصه اينکه همۀ آنچه را که آنجا آموزش ميدادند تا حدودي ياد گرفتم. عکاسي، بافندگي با دست، قلاببافي، آرايشگري و همه چيز را ياد گرفتم و وقتي کلاسم تمام شد از همهشان استفاده کردم.
وقتي کلاسمان تمام شد، به خانه مادر شوهرم در حصه، که روستايي حوالي فرودگاه اصفهان است، رفتيم. نزديک به نه سال آنجا ماندم. خانه مادر شوهرم چند تا اتاق داشت و من از همه اين اتاقها استفاده کردم. از همان موقع که در بيمارستان بودم، تزريقات را به صورت تجربي ياد گرفته بودم و ميديدم که چطوري آمپول و سرم ميزنند؛ علاوه بر اين، گلدوزي و بافندگي هم ميکردم و قالي بافي را هم از مادر و خواهر شوهرم ياد گرفته بودم. خياطي و آموزش خياطي هم که بود.
همه کاري ميکردم و شايد باورتان نشود، در حالي که خودم تا کلاس چهارم بيشتر درس نخوانده بودم، به دانشآموزان راهنمايي درس تقويتي ميدادم! از يکي ياد ميگرفتم و به آن يکي ياد ميدادم. اعتماد به نفسم خيلي بالا بود. در آن روستا همه را به اسم خانم دکتر ميشناختند. در هشت يا نه سالي که در آن روستا بودم خيلي چيزها ياد گرفتم. يکي از چيزهايي که ياد گرفته بودم مديريت بود. آموزش رايگان بافندگي انجام ميدادم، خانمها ميآمدند ياد بگيرند، کاموا ميدادم به آنها که ضمن ياد گرفتن، براي من ببافند.
خود من تنهايي در يک ساعت، يک ليف ميبافتم، اما وقتي به آنها ياد ميدادم، در يک ساعت، بيست تا ليف براي من ميبافتند. به آنها ياد ميدادم که چگونه ميتوانند کلاه ببافند و بعد به آنها کاموا ميدادم تا به خانهشان ببرند. هم يک کار تازه ياد ميگرفتند و هم فرداي آن روز، من بيست تا کلاه داشتم. آنها رايگان ياد ميگرفتند و من هم رايگان صاحب کلاه ميشدم. اين يک بخش از درآمد من بود؛ علاوه بر آن، تزريقات، بخيه زدن، آرايش، خياطي و … هم انجام ميدادم و خلاصه همه کاري ميکردم.
براي مردم آن روستا شخص مفيدي بودم. همه کار براي آنها کردم. به خانههايشان ميرفتم و برايشان تزريقات و خياطي انجام ميدادم. وقتي به روستا ميرفتم اين کارها را در حد اوليه بلد بودم، اما آنجا تمرين کردم و تجربه پيدا کردم. هشت سال کار کردم و آنجا محل آغاز کار و موفقيتم شد.
وقتي در کارم رشد کردم به همسرم گفتم به تهران برويم. به تهران آمديم و در خيابان اديب دروازه غار، يک اتاق اجاره کرديم. صاحبخانه نداشت. يک اتاق بالا داشت و يک اتاق دوازده متري پايين که من اتاق پايين را اجاره کردم. اين اتاق، هم اتاق زندگي ما بود و هم اتاق خواب ما؛ هم در آن خياطي ميکردم و هم آرايشگاه داشتم.
آن خانه، يک اتاقک کوچک زير پله داشت و من آنجا يک صندلي گذاشتم، يک آرايشگر حرفهاي آوردم و به وي گفتم: اينجا کار کن، هر چه درآوردي، نصف مال تو، نصف مال من. در همان اتاق دوازده متري هم، چهار نفر خياط آورده بودم، روي زمين مينشستند، خياطي ميکردند و بعد چرخ هايشان را کنار ديوار هول ميدادند و ميرفتند. من هم به کار آنها نظارت ميکردم، برش ميزدم و آشپزي و بچهداري ميکردم.
در اين اتاق دوازده متري با دو بچه قد و نيم قد و با دست خالي، کارم را شروع کردم و به يک سال نکشيد که خانه خريدم. شش ماه بعد نيز براي همسرم ماشين خريدم. گفتم با ماشين از خانه بيرون برود تا سر ذوق بيايد و روحيهاش بهتر شود. يک سال بعد از آن، خانهام را عوض کردم و در جاي بهتري خانه خريدم. دو سال بعد آنجا را فروختم و آمدم در اميريه خيابان ولي عصر خانه خريدم. کارم خوب بود و علاوه بر اين، تنها هم کار نميکردم.
فکرم را هم به کار ميانداختم که کارم اقتصاديتر باشد. روبروي خانه ما يک مسجد بود. من زيرزمين آن را اجاره کردم و کارم را به آنجا بردم. آن زيرزمين، ششصد متر بود و ششصد متر براي کار من خيلي خوب بود. نود خياط را استخدام کردم. اين نود نفر، هر کدام هر روز چهار عدد لباس ميدوختند و جمع کارشان سيصد و پنجاه يا سيصد و شصت عدد لباس ميشد و کارم به اين صورت گسترش مييافت. از اين حدود چهار صد عدد لباس، دويست عدد خرج اجاره و دستمزد خياطها ميشد و بقيه آن به من ميرسيد؛ بنابراين، درآمد من به خوبي بالا رفت.
نود نفر خيلي زياد است. آنها هر کدام اگر يک مشکل کوچک حل نشده هم داشتند، کارم درست پيش نميرفت؛ بنابراين، يک خانم را استخدام کردم که با خياطها مشاوره و نظرات و مشکلات آنها را جمع و دستهبندي ميکرد و به من گزارش ميداد. جوابگوي مشتريها هم همين خانم بود. يک خانم خوش برخورد و صاحب درک را نيز استخدام کردم و به او حقوق خوب ميدادم تا کارها را زير نظر داشته باشد.
در حال حاضر، کار من با کار همه فرق ميکند. مشتريها ميآيند، مينشينند، لباسشان آماده ميشود و آن را ميبرند. در طبقه بالاي خياطي نيز آرايشگاه ماست. در اين آرايشگاه دوازده نفر کار ميکنند. مشتري که به اينجا ميآيد و پارچه را تحويل ميدهد، بسته به نوع کار، يکي دو ساعت وقت دارد که ميتواند از آن استفاده کند. او در اين فاصله به آرايشگاه سر ميزند و از وقتش درست استفاده ميکند. قيمت خدمات ما در آرايشگاه و خياط خانه، يک چهارم جاهاي ديگر است؛ بنابراين، برايشان ميصرفد که به خياطي و آرايشگاه ما بيايند و ميآيند. سياست کاريمان را نيز بر اين اساس تعيين کرديم که مشتري از وقتش درست استفاده کند، و اين چيزي نيست که مردم متوجه آن نباشند. خانمها اينجا ميآيند و به چند کارشان با قيمت خيلي پايينتر ميرسند و اين به نفع همه ماست.
ما دستمزد کمتري ميگيريم، اما چون مشتري ما زياد است، درآمد بالايي داريم. الان آرايشگاهها بايد بنشينند تا مشتري بيايد، ولي در آرايشگاه ما مشتريها صف ميکشند. دختران من نيز در آنجا کار ميکنند. دختر بزرگم مهندسي گياه پزشکي و دختر ديگرم کارشناسي طراحي و ژورنالشناسي خوانده است که مربوط به کار من ميشود. وقتي من نيستم، دخترم برش ميزند. برش زدن در خياطي خيلي مهم است. ما اصلاً از سانتيمتر استفاده نميکنيم. به مشتري نگاه ميکنيم و لباس را برش ميزنيم. مشتريهاي جديد از اين شکل کار ما تعجب ميکنند، اما ما به کارمان خيلي وارد هستيم و آنها بعد که ميبينند لباسشان چقدر خوشگل شد، ميروند و تبليغ کار ما را ميکنند.
پارچه فروشها هم براي من تبليغ ميکنند؛ چون هم کارم خوب است و هم با قيمت مناسبي کارم را ارايه ميدهم؛ بنابراين، آنها براي خودشان هم که باشد نشاني مزون مرا به مشتريان خودشان ميدهند. اينها به خاطر آن است که از فکرم استفاده کردم و به روشي کار ميکنم که همه تشويق ميشوند من برايشان لباس بدوزم. پارچه فروش با پول خودش از روي کارت من، کارت چاپ ميکند و به واسطه اينکه من لباس را زود تحويل ميدهم، تبليغ کار مرا ميکند تا پارچه خودش را هم بفروشد.
هميشه سعي کردم به مردم کمک کنم. در حال حاضر، ماهي 20 ميليون تومان درآمد دارم و هر ماه براي رضاي خدا، دو يا سه تا جهيزيه ميدهم. جهيزيه آن چناني نيست، اما آنقدري هست که دو جوان بتوانند زندگيشان را شروع کنند. سعي ميکنم براي آنها که نميتوانند عروسي آسان بگيرم، تا جايي که ميتوانم، کمک کنم تا آنها که نيازمندند، نيز بتوانند زندگيشان را آغاز کنند.
خياطهايي را که اينجا کار ميکنند (خياطهايي حرفهاي هم هستند)، خودم آموزش دادهام. کار ديگري که در اينجا انجام ميدهم، آموزش رايگان است. خودم آموزش نميدهم، بلکه مربي ميگيرم و او اينجا درس ميدهد. سيستم آموزش رايگان ما با آموزشگاههاي ديگر فرق ميکند. من از تجربه سي و هشت سال کارم استفاده ميکنم و آنها که اينجا آموزش ميبينند، خياطي را بهتر ياد ميگيرند.
در اينجا از آنهايي که ندارند و نميتوانند پول بدهند، چيزي نميگيريم، و آنها که دارند و ميتوانند شهريه بدهند، خودشان شهريه ميدهند و ما از اين شهريه که ميگيرم به مربي حقوق ميدهيم. من به آنها که اينجا آموزش ميبينند، کمک ميکنم تا مزون بزنند يا آنها را استخدام ميکنم. صدها نفر در اين آموزشگاه، آموزش ديدهاند. خيلي از آنها در خانه يا جاهايي که اجاره ميکنند، کار ميکنند و درآمد خوبي دارند. بيست و دو نفر هم هستند که پيش من کار ميکنند و همه را هم بيمه کردهام.
خانمها بدانند که در خانهشان خيلي از کارها را ميتوانند انجام دهند. ميتوانند در گوشه خانهشان، در يک فضاي يک متر در يک متر و نيم، يک چرخ بگذارند و درآمد خيلي بالا، حتي بيشتر از درآمد همسرشان، داشته باشند! همه احتياج به لباس دارند، اما خيليها خياطي دوست ندارند. عيبي ندارد، خياطي نکنند، ولي ميتوانند آرايشگري انجام بدهند. آرايشگري جا و امکانات ميخواهد؟ عيبي ندارد، کار ديگر بکنند؛ يک کار راحتتر. تحصيلات که دارند؛ پس ميتوانند درس تقويتي بدهند.
نميتوانند درس بدهند و اعصاب ندارند؟ آشپزي ياد بگيرند و آشپزي ياد بدهند. الان کيک و شيريني و خيلي چيزهاي ديگر هست که با آنها خيلي کارها ميشود کرد. نميتوانند اين کار را بکنند؟ اشکالي ندارد، پرستار بچه بشوند. خانمي هست که خودش کارمند است و ميخواهد بچهاش را در يک جاي مطمين نگه دارد، ميرود سرکارش و بچهاش را ميگذارد پيش خانمي که خانهدار است و اين بچه هم با بچهاش بازي ميکند و هم او يک کمک خرج براي زندگياش فراهم ميکند. خيلي کارها ميشود کرد.
من الان ديابت، پوکي استخوان، آسم، چربي و فشار خون دارم. کبدم هم بزرگ شده و روزي سي و دو عدد قرص ميخورم و اگر سرماخوردگي هم داشته باشم، به اين قرصها هم اضافه ميشود؛ اما هيچ وقت از تلاش کردن نايستاده و هميشه سعي کردهام که هم کارم را بهتر کنم و هم براي خودم، خانوادهام و جامعهام مفيدتر باشم. چند سال پيش کلاس رانندگي رفتم، اما به خاطر ديابتم بيناييام کم شد و نتوانستم رانندگي کنم؛ بنابراين، با نوههايم اسمم را در کلاس کامپيوتر نوشتم تا روحيهام را از دست ندهم. الان هم دارم تصميم ميگيرم که چه کاري انجام بدهم که بهتر باشد؛ براي مثال، در آوه گلخانه زدهام!
هميشه ورد زبان همسرم هستم. او و فرزندانم به من افتخار ميکنند و اين باعث خوشحالي و افتخار من است. در اول زندگيام دعا کردم ميگفتم: خدايا ! اگر به من بچهاي دادي، کاري کن که آنها به پدري و مادري که اين وضعيت را دارند افتخار کنند. الان بچههايم مرا با افتخار به دوستانشان معرفي ميکنند و بابت اين موضوع، خدا را شکر ميکنم. من سالها زحمت کشيدهام که بچههايم وقتي بزرگ شدند، به من و پدرشان افتخار کنند. از هر کدام از دخترهايم دو نوه دارم و اين چهار نوه هم همين احساس را نسبت به ما دارند.
شايد يک مثال بهتر وضعيت مرا شرح دهد: گلي که در گلخانه و در شرايط خوب ميرويد، خيلي زود پژمرده ميشود و عمرش به پايان ميرسد، اما گلهايي که در صحرا ميرويند، سفت و محکم ميشوند. من همان گل صحراييام که باران و باد، مرا تکان نداد و از بين نبرد. وقتي که بچه بودم، هميشه جاي خالي مادر را احساس ميکردم، اما الان فکر ميکنم اين قسمتم بود تا اين اندازه سفت و محکم بشوم. من در بيمارستان خيلي سختي کشيدم. در طول سه سال، بيست و پنج بار عمل شدم، اما الان فکر ميکنم که حتي اين سوختگي هم براي من خير و برکت داشت. الان خانواده خوب و سالمي دارم، بچههايم تحصيلات بالايي دارند و موفق هستند و شوهران موفقي دارند و زندگيام، به لطف خدا، خوب است.
گفتني است که خانم طاهره جوان در سال 1393 دار فاني را وداع گفته اند.
*هفته نامه پیک سنجش