شارلوت برونته
بيشتر ما اين جملۀ معروف توماس اديسون، مخترع توانمند، پر کار و مشهور جهان، را شنيدهايم که: «موفقيت و نبوغ، يک درصد انگيزه است و 99 درصد عرق ريختن»؛ اما نميدانم چرا در عمل، اين موضوع را چندان نميپذيريم و تصور ميکنيم افرادي که در دنياي علم، هنر، صنعت، سياست، ورزش و … موفق شدهاند، يا استعداد خدادادي عجيب و غريبي داشتهاند و يا شانس و اقبال بسيار باعث شده است که آنها قلۀ موفقيت را پيروزمندانه فتح کنند.
اگر در آنچه مي خواهيم به نتيجه مورد نظرمان نميرسيم، تقصير را گردن کم اقباليمان ميگذاريم و با حسرت از آنهايي ياد ميکنيم که جز خوش شانسي هيچ مزيتي بر ما نداشتهاند !
ميخواهيم از اين شماره، هر هفته در اين صفحه، از يک فرد موفق سخن بگوييم؛ فردي که در گوشهاي از اين دنياي خاکي در عرصۀ علم، هنر، ادبيات، ورزش ، فعاليتهاي اجتماعي و … موفق شده است و اين موفقيت خود را بيش از هر چيز ديگر، مرهون سخت کوشي و تلاش پيگير خود بوده است. به اميد آنکه زندگي اين افراد بتواند الگويي براي تلاش بيشتر ما در راه اهداف سازنده و ارزشمندمان باشد.
«هيورث» در آخرين نقطۀ سر بالايي مرتفعي که گويي به آسمان متصل بود، قرار داشت. اقامتگاه کشيش در عقب کليساي کوچک در پس پردهاي از مه تيره به چشم ميخورد؛ عمارتي که هرگز صداي خنده در آن منعکس نميشد؛ به طوري که سنگهاي گورستاني، که به منزلۀ باغ کشيش محسوب مي شد، در مقايسه با کشيش و افراد خانوادهاش، مظهر نشاط و سرور بودند. در اتاقهاي اين عمارت، که از سمت جلو به گورستان مشرف بود، و از عقب به تپه ماهور منتهي ميشد، شش کودک ايرلندي، پنج دختر و يک پسر، چشم به دنيا گشوده بودند. اين کودکان زير نظر پدر عبوس و متديّن خويش تربيت مي شدند. آنان هرگز لب به گوشت نميزدند و هيچگونه بازي و تفريحي نداشتند و بتدريج با مسؤوليتها و مصايب زندگي آشنا ميشدند.
مادر آنها بعد از به دنيا آوردن کوچکترين فرزند، «آن»، کشيش بيچاره را با يک پسر و پنج دختر تنها گذاشت و مرد. از همان روز بود که پدرشان ديگر آن آدم سابق نشد؛ تا توانست به بچهها سختگيري کرد و زور گفت. شارلوت و اميلي را با ماري و اليزابت به مدرسه شبانه روزي، که مخصوص دختران روحانيان بود، فرستاد. دو دختر بزرگتر، از کمبود غذا و کثيفي، سل گرفتند و مردند. اميلي و شارلوت از فرصت استفاده کردند و به خانه برگشتند. هر چند اوضاع خانه با شبانه روزي فرق زيادي نداشت و دوباره سايۀ آن پدر خشن و فقر و کمبود محبت مادر، بر سرشان سنگيني ميکرد، اما دواي همه دردهايشان تخيل بود؛ روزها در دشت و علفزارها دور هم مينشستند و در دنياي روياهايشان گم ميشدند.
شارلوت، سومين فرزند اين خانواده بود؛ کودکي با فکري قوي و فعّال و جسمي نحيف و ناتوان که در سال 1815 ميلادي به دنيا آمده بود. او هميشه کتابي به دست ميگرفت و در گوشهاي ميايستاد. پدرش در چهارده سالگي تصميم گرفت که وي را براي تعليمات رسمي به دبيرستان بفرستد. آن هنگام او خيلي ضعيف بود و کودکي 10 ساله به نظر ميآمد و دست و پايش فوقالعاده کوچک بود و از شدت نزديکبيني، حالت موش کوري را داشت که با نور شديدي مواجه شده باشد.
«ميس وولر»، مدير دبيرستان، در نتيجۀ آزمايشي که از شارلوت به عمل آورد، فهميد که اطلاعات او در رياضيات، جغرافي و دستور مقدماتي، کم است؛ ولي همين که قلم را به دستش داد، شارلوت سرش را روي کاغذ چسبانيد و في البداهه داستاني نوشت و آهسته گفت: «خانم ! در خانه 22 جلد رمان نوشتهام !»
شارلوت، همه شب در خوابگاه، در حالي که چشمانش برق ميزد و چهرهاش آتشين بود، با گفتن قصههايي وحشتآور و هولناک، دخترها را از خواب باز ميداشت. قوۀ تصور او بسيار قوي بود. او حوادث و جزييات زندگي دو خواهرش را که فوت کرده بودند، حکايت ميکرد و ضمن صحبت متاثر ميشد. دوستانش از اين که جزييات زندگي خواهرانش را که از او بزرگتر بودند و در کودکي از دنيا رفته بودند، به خاطر داشت، اظهار تعجب ميکردند، ولي او ميگفت: «من از پنج سالگي، خصلتها و روحيات اطرافيان خود را تجزيه و تحليل مي کردم.»
روزها و شبها آرام ميگذشت و شارلوت در همان مدرسه معلم شد، اما از شغل خويش رضايت نداشت و به همين خاطر، چند قطعه از اشعار خود را براي يکي از شعراي سرشناس عصر خويش فرستاد و از او درخواست کرد که وسايل تشويق و ترقي او را در شغل نويسندگي فراهم سازد؛ اما او در پاسخ نوشت: «ادبيات نميتواند و نبايد شغل و هدف زنان در زندگي باشد.»
شارلوت، بار ديگر، قسمتي از رماني را که نوشته بود، براي شاعر معروف ديگري فرستاد و او در پاسخ چنين اظهار کرد: «نميفهمم؛ نويسندۀ داستان، محرر ثبت اسناد است يا خياطي ديوانه ؟!»
اين سخنان، روح حساس شارلوت را دردمند ساخت و حتي تا مدتي دست به قلم نبرد، اما در نهايت با تلاش و پيگيري توانست رمان جاويدان خود را به چاپ برساند. رمان «جين اير» در سراسر انگلستان شور و هيجان به پا کرد. شارلوت به خواهرانش گفته بود: «اينکه نويسندگان معتقدند که حتماً بايد زنان داستانِ خود را زيبا معرفي کنند، اخلاقاً راه خطا ميپيمايند. من اين موضوع را ثابت خواهم کرد و قهرمان داستانم را زني به زشتي و ناچيزي خودم خواهم ساخت»
هنوز شور و شعف ناشي از انتشار کتاب شارلوت در محافل ادبي خاموش نشده بود که وي با غم بزرگي دست به گريبان شد؛ برادرش که شاعر و نقاش بود، در سن سي و يک سالگي چشم از دنيا فرو بست و چند هفته بعد اميلي سيه چشم، که او نيز نويسنده بود (خالق رمان بلنديهاي بادگير)، به دنبال او رفت؛ خواهري که شارلوت، کتاب «شرلي» را به ياد او نگاشته است.
يک ماه بعد «آن» مثل اميلي شروع به سرفه کرد و همان بيماري خانمان سوز سل گريبان او را هم گرفت، و در نهايت، «آن»، نويسندۀ رمان «مستاجر عمارت وايلدفل»، جان به جان آفرين تسليم کرد.
در غروب همان روز، کشتيهايي در دور دست مثل طلاي پرداخت شده، در روي دريا ميدرخشيدند. خورشيد غروب ميکرد و شارلوت ايستاده بود و قطعه شعري را که يک شب اميلي سروده بود، زمزمه مينمود:
«اگر زمين و ماه از بين بروند
و خورشيدها و جهانها نابود شوند
و تو اي پروردگار ! تنها تو بماني
همۀ موجودات در وجود لايزال تو، زنده و جاويدان خواهند بود.»
- هفته نامه پیک سنجش