به اضطراب «نه» بگوييد تا موفق شويد !
«هرچه ميخوانم نميفهمم.» اين اولين جملهاي بود که با صدايي بغض آلود گفت و سپس با چهرهاي درهم به دستهايش خيره شد و انگشتانش را به بازي گرفت.
ميگفت هنوز کتاب را باز نکرده، سرش گيج ميرود و تمرکز حواسش را از دست ميدهد، و وقتي هم که با هزار زحمت، حواسش را متمرکز ميکند، جملات کتاب برايش هيچ مفهومي ندارد، و با اينکه وقت زيادي را صرف مطالعه ميکند، از اين همه مطالعه نتيجهاي نميگيرد، و براي همين، امتحان امروزش را خراب کرده بود و معتقد بود که امتحان نيم ترم را بدتر هم خواهد داد و هيچ اميدي به کسب نمرۀ قبولي نداشت.
پرسيدم :« حالا چه ميخواهي بکني؟»
گفت:«اجازه بدهيد که امتحان نيم ترم را ندهم؛ اين طور فقط اعصاب خودم و شما را خرد خواهم کرد.»
پرسيدم: «اگر در امتحان نيم ترم شرکت نکني، مشکلت حل خواهد شد؟»
با ناراحتي گفت: «نه، اما حداقل نمره تک در کارنامه نيم ترمم نخواهم داشت و اميدوارم تا آزمون ترم بتوانم آن را جبران کنم.»
گفتم: «براي من مسالهاي نيست که در اين آزمون شرکت نکني، اما فکر ميکنم که اين کار اشتباه است و بهتر است به جاي اينکه تسليم اضطراب شوي و به خودت تلقين کني که درس را نميفهمي، با اعتماد به نفس در اين امتحان شرکت کني و مطمين باشي که موفق خواهي شد.»
با عصبانيت گفت: «شما حال و روز مرا درک نميکنيد. فکر ميکنيد که ميخواهم از زير کار در بروم و از روي تنبلي دنبال بهانه ميگردم؛ اما باور کنيد که اصلاً مغز من کشش مطالب مشکل و پيچيدۀ فلسفه را ندارد، و من هر چه سعي ميکنم و درس ميخوانم، بيفايده است.»
ميدانستم آنچه که ميگويد، واقعيت ندارد؛ زيرا او دانش آموز مستعد و باهوشي بود، اما اضطراب و ترس از عدم موفقيت، ذهن او را فلج کرده بود و تصوّر ميکرد که در اين امتحان و شايد امتحانات دروس ديگر، موفق نخواهد شد.
گفتم: بيا با هم يک قرار بگذاريم: تو قول بده به روشي که ميگويم درس بخواني و من هم تعهد ميکنم که اگر با وجود استفاده از اين روش، موفق نشدي، نمرۀ آزمون نيم ترم را در نظر نگيرم.
از نگاهش مشخص بود که اطمينان چنداني به اين روش ندارد؛ اما پذيرفت که در حال حاضر، اين بهترين راه حل است که نظر هر دوي ما را تا حدودي تامين ميکند.
قرار شد که به عنوان گام اول، هر روز مدت يک تا دو ساعت، بدون توجه به اينکه آنچه ميخواند، ميفهمد يا نميفهمد، مطالعه کند، و حتي اگر احساس کرد که خواندنش بيفايده است، کتاب را نبندد و از مطالعه دست نکشد. همچنين قرار شد که هر دو روز يک بار، مرا از روند کار خود مطلع کند تا در صورت نياز، آخرين راهکارها را در اختيار او قرار دهم.
دو روز بعد، شاگردم ناراحتتر از قبل پيشم آمد و گفت: «هنوز معني درس را نميفهمم و جملات کتاب مثل يک دسته کلمات بيربط، از مقابل چشمانم ميگذرد و نميتوانم منظور نويسنده را درک کنم. مطمينم که روش شما فايدهاي ندارد و نمره امتحانيام بيشتر از 6 يا 7 نميشود.»
از او خواستم که آرام روي صندلي بنشيند و سپس جملۀ ساده اي از کتاب را به او نشان دادم و خواستم که آن جمله را بخواند و خلاصهاي از مفهوم آن را بنويسد.جمله را خواند و پس از چند دقيقه، خلاصهاي از مفهوم آن را برايم نوشت؛ سپس به اعتراض گفت که درک مفهوم يک جملۀ ساده کاري ندارد، اما او مفهوم پاراگرافها را نميفهمد؛ يعني نميتواند ارتباط بين جملات را بيابد.
اين بار، يک پاراگراف ساده را به او نشان دادم و خواستم بخواند و خلاصهاي از مفهوم آن را بنويسد. پس از گذشت دقايقي، بار ديگر خلاصهاي از پاراگراف را نشانم داد و من متوجه شدم که مفهوم آن بخش از درس را بخوبي فهميده است.
دانش آموز من همچنان راضي نبود و با دلخوري ميگفت: اين کتاب سخت است، اما شما از بخش آسان کتاب سؤال کرديد؛ تازه الان کتاب روبروي من است و از سؤالهاي سخت شما نيز خبري نيست. من مطمينم وقتي که نميتوانم مفهوم مطالب دشوار کتاب را بفهمم، معني سؤالهاي شما را نيز به هيچ وجه متوجه نخواهم شد.
به او گفتم که حاضرم هر بخش از کتاب را که بخواهد، در مقابلش قرار دهم تا او پس از دو يا سه بار خواندن، مفهوم آن را برايم بگويد؛ در ضمن تاکيد کردم که به جاي فکر کردن به نوع يا سختي سؤالها، به ياري همين روش، مطالب کتاب را بخواند و آنها را پيش خود حلّاجي کند و خلاصهاي از هر مطلب را تهيه نمايد. به او گفتم که بعد از خواندن هر پاراگراف، خود را به جاي معلم بگذارد و فکر کند که چگونه ميتوان از اين پاراگراف سؤال طرح کرد؛ چون اين بهترين راه براي درک عميق مباحث درسي است.
* * *
سر جلسۀ آزمون، شاگرد من مضطربتر از هميشه بود. او ميگفت که يک هفتۀ تمام، مطابق روش من درس خوانده، اما در حال حاضر همۀ مطالب کتاب را فراموش کرده است و مفهوم سؤالها را نميفهمد و حتي نوشتن يک جمله نيز برايش غيرممکن است؛ براي همين ميخواست که ورقۀ امتحاني خود را سفيد بدهد و من نيز طبق تعهدي که دادهام، اين آزمون را ناديده بگيرم. بار ديگر به او اطمينان دادم که سر قول خود هستم، اما از او خواستم که همچنان در سر جلسۀ امتحان حضور داشته باشد و سؤالها را يک بار ديگر بخواند و در مقابل هر سؤال، آنچه به ذهنش (بيربط يا با ربط) ميرسد، بنويسد.
با اکراه پذيرفت و بعد از چند دقيقه، کم کم قلمش روي کاغذ به گردش درآمد و تا آخرين لحظۀ آزمون مشغول نوشتن بود.
هفتۀ بعد، وقتي در راهروي مدرسه، نمرۀ او را به اطلاعش رساندم، ابتدا با ناباوري نگاهم کرد و سپس با دلخوري گفت که او بچه نيست و نبايد به خاطر تقويت روحيه يا هر اصطلاح روانشناسي ديگر که من ميدانم، به او ارفاق ميکردم؛ اما وقتي ورقهاش را نشانش دادم، پذيرفت که پشت کردن به اضطراب، و تلاش و کوشش بسيار، باعث شده است که او نمرهاي خوب کسب کند.
* * *
اين ماجرا نشان ميدهد که تن ندادن به اضطراب، اهميت بسياري دارد؛ زيرا افراد، تحت تاثير اضطراب، شکست را پيش بيني ميکنند، و همين موضوع، باعث افت کميت و کيفيت کار آنها خواهد شد.
در همين زمينه، دکتر « ميشل جي ماهوني» و دکتر « مارشال اونر» مطالعات مفيدي انجام دادهاند.آنها دربارۀ تاثير اضطراب روي نتايج قهرمانان آمريکايي در مسابقات المپيک، بررسيهاي متعددي انجام داده و به اين نتيجه رسيدهاندکه هر دو گروه برنده و بازنده، اضطراب مشابهي را تجربه کردهاند؛ اما وجه تمايز ميان برندگان و بازندگان، طرز کنار آمدن آنها با اين اضطراب بوده است.
ورزشکاراني که شکست خورده يا موفقيت کمتري کسب کرده بودند، به اضطراب خود توجه زيادي کرده و با افراط دربارۀ عواقب وخيم شکست، تقريباً هميشه در وحشت به سر برده بودند؛ اما ورزشکاران پيروز، اغلب اضطراب خود را ناديده گرفته بودند و بيشتر به کاري که بايد ميکردهاند، توجه داشتهاند؛ چون اضطراب خود را يک اختلال جزيي قلمداد کرده و تحت تاثير عواقب منفي آن قرار نگرفته بودند؛ به عبارت ديگر، به وجود اضطراب معترف بودند، اما تسليم آن نميشدند.