فرارمغزها؛ این بار تیزهوشان جامانده از کنکور
فرارمغزها پدیده ناآشنایی برای کشور و مردم ما نیست، اما چیزی که تازگی دارد و بهسرعت در حال گسترش است و احتمالاً در سالهای بعد به سن پایینتری برسد مسئله فرارمغزها در میان دانشآموزانی است که پشت سد کنکور ماندهاند و با شرایط پذیرش دانشجو و نابسامانی وضعیت دانشآموزان جامانده از کنکور بیم آن میرود که اولیا و دانشآموزان برای سالهای پایانی مدرسه، کشور دیگری را برای ادام تحصیل انتخاب کنند.
فرارمغزها از هر طیفی که باشد برای کشور ما تبعات جبرانناپذیری دارد و حکمش به مثابه ارسال رایگان خزانه طلا و ارز کشوری یا منابع غنی سرزمینی یا قسمتی از خاک وطن است. فرارمغزها حکایت مرغی را دارد که دانهاش را در خانهای میخورد و لانهاش را جای دگر میسازد، اما فرارمغزها در سن زیر بیست سال فاجعه بارتر خواهد بود، چراکه دانشجویی که بعد از گرفتن مدرک لیسانس یا فوقلیسانس راهی کشور دیگری میشود به اندازه کافی در خاک خود ریشه دوانده که هر جا برود بازهم دلش برای این آب و خاک میتپد و ریشهاش و هویتش را در این خاک جستوجو میکند. اما دانشآموزان ما هنوز ریشههایشان محکم نیست به هر بادی میتواند از خاک کَنده شود و هر تندبادی به سان بوته گَونی میتواند آنها را به هر سو هدایت کند!
در جمع دوستانهای که مرتب از گرفتن ویزا و شرایط پذیرش از این کشور و آن کشور توسط دانشآموزان شهرم میگویند، با تاسف و اندوه پیامد این مسئله را مطرح میکنم که بچهها اگر در چنین شرایطی از وطن خارج شوند امکان بازگشتشان کمتر خواهد بود، دانشآموز در حال تحصیلی که بین ما هست، میگوید چرا باید بازگردند؟! آنقدر دگرگون میشوم و از این جمله دلم به درد میآید که توان پرسیدن ندارم و چه پرسشی؟! مگر نه اینکه من بهتر از هر کس دیگری در این سیستم هستم و با بچهها بودهام و تجربه کسب کردهام و خوب میدانم که چرا به اینجا رسیدهایم !
مگر نه اینکه در طول دوازده سال تحصیلی مدام در گوششان خواندهایم که درس بخوانند و در کلاس و مدرسه روی حرف معلم و ناظم و مدیر و هر چه میشنوند و هر چه که میبینند حرفی نزنند، چراکه فقط و فقط باید درس بخوانند و درس خواندن یعنی انباشتن کولهباری از محفوظات، یعنی کنارگذاشتن بازی و تفریح و باشگاه و موسیقی و…. و مگر نه اینکه خوشبختی پشت دروازه کنکور نشسته و منتظر ورود دانشآموزانی است که در شاخه تجربی در رشتههای پزشکی و دندانپزشکی و دکترای داروسازی قبول شوند. یعنی اینکه علومانسانی جایگاهی در جامعه ما ندارد و نویسنده و نویسندگی به پشیزی نمیارزد و خیلی شاعر باشی و خیلی نویسنده میشوی هوشنگ ابتهاج، میشوی محمود دولتآبادی میشوی… فقیر، اندوهگین و غم دنیایی را میخوری بیآنکه دنیا نیمنگاهی به تو داشته باشد و اصلاً گامهایت را احساس کند، حرفت را درک کند یا اندکی غمت را باور داشته و اندوهت را تاب بیاورد و شاخههای دیگر علومانسانی اگر وضع بدتر از این نداشته باشند بهتر هم ندارند.
و هنر؟ کدام هنر؟ به چه قیمتی خواهی آموخت و آموختههایت چقدر مجال بروز خواهند داشت؟ و شاخههای هنری، موسیقی که نمیشود و نمیتوان و…. سینما و تئاتر و…. خواهرخواندههای دنیای موسیقی هستند هر سیلی که بیاید
کم و بیش گریبان اینها را نیز خواهد گرفت. باقی رشتههای هنری پول و سرمایه میخواهد و تازه اگر ساخته شود خریدار ندارد یا بهدلیل گرانی و وضع بد اقتصادی مردم یا بهدلیل ورود کالاهای مشابه چینی با قیمت ارزانتر و…
رشتههای مهندسی زمانی از بخت خوبی برخوردار بود، اما امروز خانه یا کوچهای نیست که یک یا چند مهندس بیکار و جویای کار نداشته باشد، کار دولتی پیدا نمیشود، وضعیت شرکتها و صنایع با توجه به تحریمها و پشتسرش وضعیت برجام وضعیت باثباتی نیست و نمیتواند جوابگو باشد، پس لابد سرمایه شخصی میخواهد و تازه اگر بازهم تا اینجا قدرت مانور داشته باشی بازار راکد است و سرمایهگذاری ریسک دارد و….
رشتههای فنی و حرفهای و کار و دانش در کشور ما تعریف دیگری از آن صورت گرفت در واقع تحریف شد، چراکه قرار بود شرایط بازار کار چنان مهیا باشد که نیروهای داوطلب، باانگیزه و بااستعداد را برای رشتههای فوق ذکر پذیرش کنند، اما شرط لازم برای پذیرش در کشور ما پایینترین معدل شد، معدلی که در هیچ کدام از رشتههای نام برده در بالا راحت نمیدهند؟! و چون نمیخواهی و نمیپسندی و انگیزه چندانی نداری، به اجبار پشت میزهای کلاس درس قرار میگیری، نه ماهِ سالت را به بطالت میگذرانی و معلم را کلافه و از کار و حرفهاش پشیمان میکنی و در آخر کدام حرفه؟! کدام کار؟!
پس میماند سه رشته پزشکی، دندانپزشکی و دکترای داروسازی، رشتههای موردنظر دانشآموزان مدارس استعدادهای درخشان و دانشآموزان برتر دیگر مدارس که آمارهای یکی، دو سال اخیر نشان داده که دانشآموزان ما با معدل بیست یا با چند صدم اختلاف از راهیابی به رشتههای رویایی موردنظرشان بازمیمانند و گاهاً تفاوت پذیرشها بهگونهای است که دانشآموزی با سی هزار پذیرش خوبی دارد، اما با دوهزار نمیتواند بخت پذیرش در دورترین مناطق را داشته باشد و فردا معلوم نیست چه اتفاقی بیفتد پس چه بهتر که بختشان را در کشور دیگری تجربه کنند و…
بیست سال است که نظام آموزشی کشور ما در حال تحول و پوست انداختن است و اما هنوز معدل حرف اول را میزند و کنکور همچنان بهعنوان اژدهای دوسر در غارهایی تو در تو و دهشتناک شهر، کنکور انتظار بچهها را میکشد… تازه باور کنید بهعنوان یک اولیای فرهنگی هیچ تمایلی به برداشتهشدن کنکور ندارم، چراکه اطمینان ندارم از اینکه بچهام به حقش خواهد رسید یا نه؟
با چه مرارتی امتحان تیزهوشان را قبول شدند و بعد از آن تمام روزها، ماهها و سالهای عمرشان را بین خانه و مدرسه از این کلاس تا آن کلاس در وسط روز، در داغترین روزهای گرم تابستان یا در سردترین روزهای فصل زمستان همراه با برف و سرما و خطر لغزندگی و یخزدگی جادهها و… سپری کردند و انگار که نافشان را در موسسات کنکوری بریده باشند از این امتحان به آن امتحان، معلم خصوصی و…. چه زندگی اسفناکی؟! نه بازی بوده در زندگیشان نه شادی، همیشه ترسیدهاند، تمام لحظات عمرشان را با وحشت کنکور سپری کردهاند، برای نمرههای زیر بیست گریهها کردهاند و چه شبها که با کابوس از خواب پریدهاند و بیاشتهایی عصبی و خندههای عصبی و در نهایت کنکوری که شرکتکنندهاش در مقابل تعداد دانشآموزان رشته تجربی ما یک رقم نجومی است و تعداد مورد نیاز برای سه شاخه اولی که این بچهها تمام زندگیشان را در راه رسیدن به این رویا باختهاند اصلاً عدد قابلتوجهی نیست.
ما چه چیزی به این بچهها دادهایم، آیندگان درباره ما چگونه قضاوت خواهند کرد؟! و فکر میکنید این بچهها اگر که بروند تعصب و عرق ملی را مثل بچههای گروه اول و سالهای خیلی پیشتر نسبت به وطنشان و سرزمینشان خواهند داشت؟! بچههایی که بهترین لحظات، روزها و سالهای عمرشان را از آغوش خانواده دور بوده و آنطور که باید و شاید از عشق و محبت پدرانه و مادرانه بهدلیل شرایطی که در بالا آمد برخوردار نشدهاند، اگر ترس و گریزهایشان از تنهایی و مشکلات اینچنینی نباشد یا اگر اصرار به ماندن این رابطه داشته باشند برای این است که همچنان به ما بهعنوان مرجعی برای رفع نیازمندیهایشان نگاه میکنند و ما برایشان بهعنوان اسباب و ابزاری هستیم برای رسیدن به آرزوهای دور و درازشان و اینجا مقصر جز ما چه کسی میتواند باشد؟! مگر ما نبودیم که مدام در خانه گفتهایم درس بخوان مثل فلان دکتر تا زندگی راحتتری داشته باشی، سفرهای خارجه و ماشینهای آنچنانی و ویلا و… مگر ما نبودیم که گفتیم نویسنده و هنرمند در این کشور فقیر است، محتاج نان روز و شبش است و مگر حقیقت غیر از این بوده؟! ما این شرایط را فراهم کردیم ما حلقه کنکور را هر سال برایشان تنگ و تنگتر کردیم، ما خوشبختی را در پول تعریف کردیم، چراکه در پیرامونمان غیر از این هم ندیدیم و حالا… این بچهها هنوز ریشههایشان در خاک وطن چندان مطمئن نیست، آنطور که باید و شاید به آن انس نگرفتهاند، با خاک و فرهنگ خودشان غریبهترند تا با خاک و فرهنگ کرهای و… که سریالهای عاشقانه و افسانههای آبکی بهاصطلاح تاریخیشان بخت رونمایی در شبکههای ملی صداوسیمای ما را داشت، اما وقتی که زندگی مردممان را خواستیم به تصویر بکشیم برایشان از اعتیاد گفتیم و از دزدی و از مشکلات خانوادگی و طلاق و برادرکشی و زندان…. به تنها چیزی که نپرداختیم عشق بود و دیدن دوباره هر کدام از این معضلات یعنی تکرار دوباره زندگی فلاکتبار و… و کسی چه میداند بچههایی که تا ساعت دوو نیم گرسنه توی مدرسه میمانند، ناهارشان را ساعت 3 بعدازظهر میخورند با تمام بار مشکلاتی که در بالا مطرح کردم و دنیای پر از استرسشان و ناگفتههای بسیار دیگر در آینده چه مشکلات و مصائبی را پیشرو خواهند داشت؟!
گفتنیها زیاد است، جان کلام اینکه مسئولان محترم در این ارتباط نیمنگاهی به وضعیت سفارتخانهها داشته باشند و تا دیر نشده فکری به حال این مسئله کنند و آموزش و پرورش کشور را دریابند.