روزهاي بعد از کنکور: پرشور، ملال آور، پر تنش يا …؟
* 1، 2، 3، 4 …..11 حداقل يازده گروه واتس آپي داشتيم.
براي هر درس يک گروه جدا، براي مشاور هم يک گروه، و البته يک گروه مخفي با حضور کل بچههاي کلاس که در آن جواب سؤال معلمها در مواقع لازم و خطرناک داده ميشد!
حالا بايد تک تک اين گروهها را حدف کنم تا کميحافظۀ گوشيام خالي شود.
قبل از حذف هر گروه، کمي مکث ميکنم و چند پيام آخر را ميخوانم و دلم ميگيرد.
سال سختي بود.
چه روزهايي که آرزوي تمام شدن اين دوران را داشتم و حالا ميدانم که يک برهة مهم از زندگيام را پشت سر گذاشتهام و اين روزها نگرانى درباره موضوعى که در مورد آن ديگر کارى از دستم ساخته نيست، نه تنها تاثير مثبتى در بهبود حالم نخواهد داشت، بلکه استرسم را بيشتر خواهد کرد
. ميدانم نگران بودن در مورد نتايج بد امتحاني که گذشته است، هيچ چيز را در مورد آن تغيير نميدهد، ولى ميتواند روى عملکردم در آينده تاثير بگذارد؛ پس به جاي روي آوردن به افکار منفي و غر زدنهاي پي در پي، ترجيح ميدهم که اين روزها بيشتر مطالعه کنم و در کارهاي خانه کمک حال مادرم باشم.
* از حوزۀ کنکور که بيرون آمدم، يک نفس عميق کشيدم و بدنم را کش و قوس دادم و لبخندي پت و پهن زدم و گفتم:
آخيش … تموم شد!
اما هنوز «د» تموم شد را نگفته بودم که مادر پريد وسط و گفت:
«چطور بود؟» گفتم: «مادر! هر چي که بود، تموم شد.
بالاغيرتاً بذار از لحظات بدون کنکور لذت ببرم!» اما زهي خيال باطل!
از همان لحظه اول «سين جيم» خانواده شروع شد و وقتي هم در يک اقدام انقلابي گفتم که جواب هيچ سؤالي را دربارۀ کنکور نميدهم و اصلاً يادم نيست که کدام گزينهها را زدم ، خانواده با راهکار جديدي سراغ آمدند؛ اينکه از فردا خريد خانه را بايد به عهده بگيرم و در وقتهاي بيکاري هم بايد دربارۀ رشتههاي دانشگاهي و دانشگاههاي دولتي و آزاد و پيامنور و غيرانتفاعي مطالعه کنم و تازه از ابتداي مرداد هم بايد سر کار بروم تا پول ثبت نام اوليه ام را در بياورم؛ چون هيچ اميدي به قبولي من در دانشگاههاي دولتي ندارند!
خلاصه آب پاکي را روي تمام روياهاي بعد از کنکور ريختند! راستش اين روزها فکر ميکنم که دوران کنکور چندان هم بد نبود؛ چون جز جمع کردن رختخوابم، مسؤوليتي نداشتم و تازه همه دلشان برايم ميسوخت!
* مجموعه کتابهاي درسي و کمک درسي را روي هم ميگذارم. درست يک ستون ميشود که ميتوانم پشتش سنگر بگيرم!
با خودم ميگويم: يعني من همۀ اينها را خواندهام؟!
صادقانه بگويم که از مطالب بعضي از کتابها حتي خبر ندارم و فقط روي حرف اين و آن خريدمشان و بعد هم اصلاً نرسيدم که لايشان را باز کنم! دلم براي پدرم ميسوزد. چقدر براي خريد تک تک اين کتابها اصرار داشتم!
انگار همين که آنها را بخرم، مطالبشان وارد مغزم ميشوند و من صندلي اول کنار استاد مينشينم! اما نتيجة خريد اين همه کتاب، فقط سردرگمي بيشتر شد و در نهايت يک ستون بلند که من ميتوانم پشتش سنگر بگيرم !
هر چند که اين سنگر، مرا از هيچ چيز حفظ نميکند.
* سر جلسة کنکور، آنقدر فين فين کردم که ساير داوطلبان با عصبانيت نگاهم ميکردند.
بعد از کنکور هم يا اشک ريختم يا بغض کردم. فرداي کنکور هم پدرم سراغم آمد و گفت:
«ميشه فايده اين گريه کردن رو به من بگي؟
اصلاً بيا فکر کنيم به هر دليلي تو امسال نتوني در رشته و دانشگاه مورد علاقه ات قبول بشي، باز اين حال خراب، چه کمکي بهت ميکنه؟
ميگم اگر فکر ميکردي امروز روز آخر عمرت است، باز براي کنکورت گريه ميکردي؟!» گفتم: «خب معلومه که گريه نميکردم . وقتي روز آخر عمرم باشه ديگه چه اهميتي داره که چه رتبهاي بيارم؟!»
پدرم با خنده گفت: «ببخشيد کي به شما تعهد داده که فردا زنده ميموني؟!» بعد دستي بر سرم کشيد و گفت:
بیشتر بخوانید :
«اگه وظيفه ات رو انجام دادي و کوتاهي نکردي که غصه نداره.
به جاي اينکه وقتت رو خرج اشک و آه کني ، زندگي کن.
ببين چه کارهايي رو قبلاً دوست داشتي انجام بدي که به خاطر کنکور نميتونستي بکني، الان وقت انجام همون کارهاست.
اگر هم کوتاهي کردي که بشين بررسي کن تا بفهمي چه اشتباهي کردي تا دفعه بعد تو زندگي تکرارش نکني.»
کلاهم را که قاضي کردم، ديدم پدرم حرف حساب ميزند. فهميدم در نهايت با قبولي در دانشگاه، براي مدتي تکليفم روشن ميشود و از دلواپسيهاي زيادي راحت ميشوم، اما تا چشم به هم بزنم، دلواپسيهاي ديگري سر و کله شان پيدا ميشود؛ با اين تفاوت که بزرگتر شدهام و بايد خودم از عهدة نگرانيهايم بر بيايم.
روزها، علاوه بر کلاسهاي آن لاين زبان و ورزش روزانه، بخشي از زمانم را صرف مطالعه و بررسي دانشگاهها و رشتههاي دانشگاهي ميکنم تا اطلاعات دقيقتري دربارة رشتهها و دانشگاههاي کشور به دست بياورم تا بتوانم در زمان محدود انتخاب رشته، با آمادگي کامل، فرم انتخاب رشتهام را پر کنم.