اگر با دشواري هاي زندگي دست به گريباني: نيايش راه رهايي است
هر گاه تحمل زندگي برايت دشوار شد و حس کردي که نميتواني ادامه دهي، هر گاه فکر کردي که تاب برداشتن يک قدم ديگر را نداري، دست به دامان خدا شو و بدان که او ، هم قدمت خواهد شد و به تو نيرو خواهد بخشيد. او ياري ات ميکند که امروز و روزهاي پيشِ رو را به سلامت پشت سر بگذاري و از آزمونهاي دشوار به سلامت عبور کني.
مطمين باش که در پناه عشق الهي ميتواني در تمام پستي و بلنديهاي زندگي، سايۀ آسايشي بيابي؛ بويژه در اين روزهاي ماه رمضان که به قول مولانا «اين دهان بستي دهاني باز شد / تا خورنده لقمههاي راز شد» اگر پيش از هر خواب شبانگاهي و هر بامداد او را نيايش کني، باور گرمي را در دلت حس ميکني و به رشد و کمال جديدي ميرسي؛ زيرا دانستن اينکه خداوند همواره و بيهيچ قيد و شرطي به سخنانت گوش ميدهد و دوستت ميدارد، به تو نيرو، اميد، آرامش و احساس حمايت شدن ميدهد و ميبيني که با عشق او دست به چه کارهاي شگفت انگيزي که نخواهي زد.
در اينجا به داستانهايي دربارۀ عشق به پروردگار و تاثير نيايش اشاره ميکنيم؛ باشد که در اين واپسين شبهاي عزيز ماه مبارک رمضان که در پيشِ رو داريم، بتوانيم با نيايشي سرشار از ايمان و اعتماد، پلي مستحکم بين خود و پرودگارمان برقرار کنيم، و بهتر از آن، در آغوش گرم او آرامش يابيم.
* * *
روزي آموزگارمان از من خواست که از روي متن کتاب تعليمات ديني روخواني کنم ؛ يعني از آن بخش کتاب که با اين کلمات تمام ميشود: «خداوند مرا دوست ميدارد.» آن را خواندم و کتاب را بستم. آموزگار گفت: «دوباره بخوان !» من با حرکات اغراق آميز، کتاب را باز کردم و با لحني تمسخرآميز خواندم: «خداوند مرا دوست ميدارد.» آموزگار گفت: «دوباره!» بعد از هفت بار تکرار، آرام آرام حس کردم که حقيقتي در اين جمله نهفته است و امکان دارد که خدا دوستم داشته باشد، خود من، يعني “مايا آنجلو” را .
عظمت چنين کشفي ناگهان مرا به گريه انداخت. ميدانستم که اگر خدا دوستم داشته باشد، ميتوانم شگفتي بيافرينم، ميتوانم دست به کارهاي بزرگ بزنم، هر چيزي را بياموزم و هر چيزي را به دست آورم؛ زيرا چه چيز ميتوانست مانع من شود وقتي خدا را داشتم؟ چون يک نفر هم ، هر که ميخواهد باشد، به همراه خدا اکثريت را تشکيل ميدهد.
*مايا آنجلو، شاعر و نويسنده مشهور آمريکايي
* * *
شخصي بود که نيمه هاي شب بر ميخاست و در تاريکي و تنهايي ، به دعا و نيايش ميپرداخت و با سوز و گداز خاصي «اللّه اللّه» ميگفت. مدتها او به چنان توفيقي دست يافته بود تا اينکه شيطان از حال و قال آن مرد خدا، بسيار غمگين شد و در کمين او قرار گرفت تا او را بفريبد .سرانجام در قلب او القاء کرد که : «اي بينوا ! چرا اينقدر اللّه اللّه ميکني؟ دعاي تو به استجابت نميرسد؛ به اين دليل که مدتهاست خدا را صدا ميزني، ولي خدا حتي يک بار به تو لبيک نگفته است !» همين القاء شيطاني، قلب او را شکست و مايوسانه ميگفت براستي چه فايده ؟ هر چه دعا ميکنم ، نتيجه بخش نيست ….
شبي با همين حال و دل شکسته و روح افسرده، خوابيد و در عالم خواب، حضرت خضر پيامبر (ع) به او گفت: چرا اين گونه مايوس و افسردهاي؟! چرا راز و نياز و نيايش با خداي خود را ترک نموده و پشيمان و نا اميد، از مناجات خدا کنار کشيدهاي؟! او در پاسخ گفت: «زيرا از در خانۀ خدا رانده شده و چنين يافتهام که اين در، به روي من بسته است؛ از اين رو، نا اميد شدهام.» حضرت خضر(ع) به او فرمود: «اي نيايشگر بينوا ! خداوند به من الهام کرد که به تو بگويم تو خيال ميکني جواب خدا را بايد از در و ديوار بشنوي؟ همين که اللّه اللّه ميگويي، دليل آن است که جذبۀ الهي تو را به سوي خودش ميکشاند و از جانب معشوق، کششي به سراغ تو آمده است و همين جذبه، لبيک خدا به تو است، چرا درست نميانديشي؟!
با استقامت باش، دلت را استوار ساز ! گوش قلب خود را به صداي اين و آن نفروش و بدان که همان سوز و گداز پر درد تو، که از دل جانکاهت بر ميخيزد، دليل پذيرش تو در درگاه خداست .
* * *
چهل و پنج دقيقهاي ميشد که زن در آن سوز سرما کنار جاده منتظر کمک ايستاده بود. ماشينها يکي پس از ديگري رد ميشدند. انگار با آن پالتوي کرم رنگ اصلاً بين برفها ديده نميشد. به ماشينش نگاه کرد که رويش حسابي برف نشسته بود. شالش را محکمتر دور صورتش پيچيد و کلاه پشمياش را تا روي گوشهايش پايين کشيد.
يک ماشين قديمي کنار جاده ايستاد و مرد جواني از آن پياده شد. زن، کمي ترسيد، اما بر خودش مسلط شد. مرد جوان جلو آمد و به او سلام کرد و مشکلش را پرسيد. زن توضيح داد که ماشينش، پنچر شده و کسي هم به کمک او نيامده است. مرد جوان از او خواست بيش از اين در آن سرماي آزار دهنده نماند و تا او پنچرگيري ميکند زن در ماشين بماند. او واقعاً از خداوند متشکر بود که مرد جوان را برايش فرستاده است. در ماشين نشسته بود که مرد جوان تق تق به شيشه زد. زن پولي چند برابر پول پنچرگيري در مغازه را، برداشت و از ماشين پياده شد و بعد از اينکه از وي تشکر کرد، پول را به طرفش گرفت. مرد جوان، با ادب، پول را پس زد و گفت که اين کار را فقط براي رضاي خاطر خداوند انجام داده است و به او گفت: “در عوض، سعي کنيد آخرين کسي نباشيد که کمک ميکند.”
آن دو از هم خداحافظي کردند و زن که بشدت گرسنه بود، به طرف اولين رستوران به راه افتاد و از فهرست غذاي رستوران يکي را انتخاب کرده بود که زن جواني که ماههاي آخر بارداري خود را ميگذراند با لباس بسيار کهنه و مندرسي، به طرفش آمد و با مهرباني از او پرسيد که چه ميل دارد. زن، غذايي 80 دلاري سفارش داد و پس از آنکه غذا را تمام کرد، يک اسکناس صد دلاري به زن جوان داد. زن جوان رفت تا بيست دلار بقيه را برگرداند، اما وقتي بازگشت خبري از آن زن نبود؛ در عوض، روي يک دستمال کاغذي روي ميز يادداشتي ديده ميشد. زن جوان يادداشت را برداشت. در يادداشت نوشته شده بود که آن بيست دلار به علاوه چهارصد دلار زير دستمال کاغذي براي وي گذاشته شده است تا براي زايمان دچار مشکل نشود. يادداشت براي آن زن بود و در آخر نوشته شده بود: “سعي کن آخرين نفري نباشي که کمک ميکند.”
شب که شوهر زن جوان به خانه بازگشت، بسيار محزون بود و گفت که به خاطر پول بيمارستان نگران است؛ چون نزديک زمان زايمان است و آنها آهي در بساط ندارند. زن جوان ماجراي آن روز را برايش تعريف کرد: درباره زني با پالتوي کرم روشن که مبلغ کافي براي او گذاشته بود و نامه را هم به او نشان داد.
قطره اشکي از گوشه چشم مرد جوان فرو ريخت و براي همسرش تعريف کرد که آن روز صبح در جاده به همين زن براي رضاي خداوند کمک کرده است ! با اين تصور که تا “خدا” هست، هيچ لحظهاي آن قدر سختنميشود که نشود تحملش کرد! پس شدنيها را انجام ده و تمام نشدنيهايت را به “خداوند” بسپار .
* * *
روزي مردي خواب ديد که پيش فرشتههاست و به کارهاي آنها نگاه ميکند. هنگام ورود، دستۀ بزرگي از فرشتگان را ديد که سخت مشغول کارند و تند تند نامههايي را که توسط پيکها از زمين ميرسند، باز ميکنند و آنها را داخل جعبه ميگذارند. مرد از فرشتهاي پرسيد: شما چه کار ميکنيد؟ فرشته در حالي که داشت نامهاي را باز ميکرد، گفت: اينجا بخش دريافت است و ما دعاها و تقاضاهاي مردم را از خداوند تحويل ميگيريم.
مرد کمي جلوتر رفت. باز تعدادي از فرشتگـــان را ديد که کاغذهـايي را داخل پاکت ميگذارند و آنها را با پيکهايي به زمين ميفرستند. مرد پرسيد: شما چه کار ميکنيد؟ يکي از فرشتگان با عجله گفت: اينجا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمتهاي خداوند را براي بندگان به زمين ميفرستيم. مرد کمي جلوتر رفت و يک فرشته را ديد که بيکار نشسته است. مرد با تعجب از فرشته پرسيد: شما چرا بيکاريد؟!
فرشته جواب داد: اينجا بخش تصديق جواب است. مردمي که دعاهايشان مستجاب شده است، بايد جواب بفرستند، ولي فقط عده بسيار کمي جواب ميدهند. مرد از فرشته پرسيد: مردم چگونه ميتوانند جواب بفرستند؟ فرشته پاسخ داد: بسيار ساده، فقط کافي است بگويند: «خدايا شکر !»
- هفته نامه پیک سنجش